نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

روز دختر نازم

امسال روز دختر يعني سالروز تولد حضرت معصومه، تو دختر ناز خونواده بودي كه همه بهت تبريك گفتن نفسك ... اينم يه شعر كادوي مامان به دختر نازم : دخترا سيب گلابند مثل برفند مثل آبند برف جاده گل و خاکه آب چشمه اما پاکه دخترا شاخه نباتند چشمه ي آب حياتند يه اس ام اس بامزه براي تبريك روزت‌ : اميدوارم مثل حنا با مسولیت مثه کزت صبور مثه ممول مهربون مثه جودی شاد و سر زنده و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ! میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود خـدا رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید دختر نازنينم روزت مبارك (روز ياسي عزيزم و باران گلم هم مبارك باشه...
7 مهر 1390

سلام هفده ماهگي

نازنينم 16 ماه از زندگيت گذشته و قدم در ماه هفدهم گذاشتي، فكرش رو كه مي كنم خيلي زود گذشته اما خدا رو شكر كه خيلي خوب گذشته. قد كشيدي و بزرگ شدي ها نفسك، به جرات مي تونم بگم حرف مي زني، آخه منظور خودت رو با كلمه هايي كه بلدي مي گي و هر چي هم ميشنوي تكرار مي كني حتي اگه نگي توي يه موقعيت ديگه به زبون مياري، چند روز پيش باز منتظر برنامه هاي بي سان فيلم بوديم كه خيلي دوست داري، اما هنوز شروع نشده بود، يه برنامه اي داره كه آرايش خانوما رو نشون ميده نميدونم بانوي ايرانيه فكر كنم من زده بودم اون كانال كه ناناي تولد شما شروع بشه ، ديدم يه خانوم آرايشگر مشغول آرايش يه مدل شد و خدا وكيلي انقدر بد مدل رو درست كرد كه بدون آرايش به مراتب بهتر بود منم نت...
3 مهر 1390

باغ

روز پنجشنبه 24 ام شهريور به همراه خانواده هاي سه تا دايي بابا و مامان جون و عمو آرش رفتيم باغ، ن اولين باري بود كه اينجوري به همراه تو ميرفتيم باغ ... سيزده بدر هم كه همه از  يك روز قبل رفتن، ما فرداش رفتيم آخه اون موقع تو تازه ده ماهت بود و ما هم كه حساس كه بچمون اذيت نشه، اين بار هم من دوست داشتم از صبح بريم و شب نمونيم اما بابا گفت ميريم اگه نيكا اذيت شد برتون مي گردونم كه شب نمونيم، منم كلي وسايل برات برداشتم و سوپ درست كردم و شام و ناهار فردا، و خلاصه عازم شديم، تفريح خوبي بود اما اون شب تا صبح پشه ها ماماني رو بلال كردن، من نمي دونم چرا زورشون فقط به من رسيده بود و اصلا يه نيش كوچولو هم نصيب بابايي كه درست كنار من خوابيده بود نشد ...
3 مهر 1390

صوفي

ديروز رفتيم به اتفاق صوفي توي راه رفتن انقده خوشگل دستت رو زده بودي زير چونت و جلو رو نگاه مي كردي كه خدا مي دونه،وقتي هم ذوقت رو مي كردم و به بابا مي گفتم واي بابا نگاش كنم خانوم خانوما رو ... خودت رو لوس مي كردي و با نكاه لوسي بابا رو نگاه مي كردي رفتيم مجتمع ستاره و براي اولين بار گذاشتمت روي پله هاي پله برقي كه تا پاهات روي اون قرار گرفت شروع كردي آهنگ حركت درآوردن ... قصدمون خوردن يه شام سه نفره بود اما بابا ميل نداشت منم ديدم از بيرون بيشتر كيف مي كني تصميم گرفتيم بگرديم و بعد غذا رو بگيريم و ببريم، بعد از گشت و گذار توي مجتمع و ديدن مانكناي عجيب و غريب كه معلوم بود خيلي برات تماشاييه، رفتيم صوفي غذا رو بگيريم، برعكس هميشه شلوغ ...
19 شهريور 1390
1